-
» اینجـــــا زنجــان اســت... |
مادرش برای نگه داری و تامین مخارجش معمولا شب ها را کار می کرد . گاها می شنید که به او حرامزاده می گفتند ولی او معنی این جمله را نمی دانست . می دانست که مادرش عطر ندارد ولی همیشه بوی عطر می دهد ! یک بار که از مادرش پرسیده بود حرامزاده یعنی چی ؟ مادرش گریه کرده بود و او می دانست که نباید به کسی این جمله را بگوید ، چون مادرها با شنیدن این جمله گریه می کنند و او دوست نداشت که هیچ مادری گریه کند . او عاشق مادرش بود . مادرش صبح ها برایش نان و کره درست می کرد و شکر رویش می پاچید و او می خورد . او عاشق لقمه هایی بود که مادر در دهانش می گذاشت . عصر ها مادر برایش کتاب کودکان می خواند و او خود را جای سوپر من و بت من می پنداشت و می دانست که روزی سوپر من می شود . زمستان رسیده بود . می دانست مادرش شب ها از سرما در بیرون خانه می لرزد . دوست داشت کاری بکند ولی نمی دانست چه کاری . معنی فکر کردن را نمی دانست و گر نه حتما برای مادرش کاری می کرد . یک شب که مادرش نبود ، پلیس به خانه آنها آمد و او را با خود برد . خارج از شهر ، زیر یک پل ، جسدی بود که او باید شناسایی می کرد . وقتی ملحفه را از روی جسد کنار زدند ، مادرش را عریان دید که سیاه شده بود . پلیس از او پرسید که جنازه را می شناسد و او فقط گفته بود : مادر . کنار جسد چوبی دیده می شد که مادر را با او زده بودند . [ یکشنبه 89/6/21 ] [ 10:47 صبح ] [ مهــدی ]
نمیخواستم اولین نوشته وبلاگ رو با مرگ و مردن شروع کنم اما چه کنم شد دیگه کاری نمیشه کرد.از یه طرفم میگم مرگ حقه هممون بهش میرسیم اینو میگم ولی وقتی اطرافیانم این حرف رو میشنون یکی میگه ببخشید(خفه شو)یکی میگه تو غلط میکنی از مرگ حرف میزنی یکی دیگه هم اصلا تو باغ نیست یه ماه پیش بود به یکی از دوستام داشتم از مرگ میگفتم در حالی که به شوخی میگفتم قبرم فلان باشه سنگم فلان باشه گفت که بازم از این حرفا بزنی میذارم میرم ادامه دادم واقعا رفت نمیدونم این مرگ چی داره که هممون ازش فراری هستیم حالا یکی دیگه رو براتون بگم همین چند شب پیش بود با یکی از دوستان بودیم میخواستم حالات افراد مختلف رو ببینم که بازم شروع کردم از مردن گفتن این دوستم همون کسی هست که گفت خفه شو بحثم رو با نوشته سنگ قبر شروع کردم که اولش به شوخی گرفت و نمیدونم چی گفت بنویس رو سنگ قبرت که الان تو خاطرم نیست ولی من یه شعری به ذهنم اومد و اونو گفتم شعرش این بود که به نظرم جالبه: چون مرده شوم خاک مرا گم سازید خلاصه اون دوستم هم قهر کرد و رفت ولی اینو میخواستم بگم ما مرگ رو باور نداریم این حق هممونه به قول معروف شتریه که در خونه هر کسی میشینه وقتی کسی میمیره اصلا به این فکر نمیکنیم که یه روزی ما هم چه زود و چه دیر میریم فقط میگیم خدا رحمتش کنه . میدونم این نوشته من بازم باعث میشه که دوستان رنجیده خاطر بشن و باعث اختلاف بشه اما بهتر دیدم خودم از خواب بیدار بشم و بگم مرگ تو راهه شاید همین الان...
[ شنبه 89/6/13 ] [ 2:40 عصر ] [ مهــدی ]
|
|
[ مدیـر : مـهــدی ] «««««««««««»»»»»»»»»»»» [ ویرایش : مهدی ابراهیم خانی ] |