و بدانيم اگر مرگ نبود
دست ما در پي چيزي مي گشت
من از نهايت شب حرف ميزنممن از نهايت تاريکيواز نهايت شب حرف مي زنماگر به خانه من آمدي براي مناي مهربان چراغ بيارو يک دريچهکه از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
سلام دادا...
به قول مولا علي انسانها اونقدر که از مرگ ميترسن از گناه نمي ترسن...
مدتهاست که دارم هرروز به مرگ که دريک قدميم هست فکر ميکنم...ميخوام وقتي رسيد باورش داشته باشم...ميخوام نشناخته قبولش نکنم...ازش فرار نکنم...
موضوع جالبيه..اتفاقا خيلي وقته که دارم براي نوشته ي روي قبرم يادداشت مينويسم که درنهايت يکيش به دلم بشينه وحاوي کلي مطلب باشه..کلي درد دل..کلي مشکل...کلي حسرت...کلي چرا که ..نوشته ي اينجا تهران است رو خوندي؟
همه اش توهمون حالو هوام..فقط اميدوارم وقتي بميرم وقتي آماده مرگ بشم که که درانتهاي کمال باشم نه زوال...که وقتي رفتم مثل حالا که حسرت رفتن ميخورم...حسرت برگشت وبودن رو نکشم..
موضعت عاليه ...اگه من رو هم به عنوان يک دوست ويک خواهر قبول داري بگم نشون دهنده ي درک بالاي تو از زندگيه(اگه از شما استفاده نمي کنم برااينکه همسنيم)
بازهم به قول مولا علي تفکر درمورد مرگ شوق زندگي کردن(درست زندگي کردن)رو درآدم افزايش ميده..
زنده باشي